تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

دخملم 7 ماهه شد

سلام مامانا سلام ني ني ها عيد فطر مبارك طاعاتتون قبول . من و دخملم از همتون التماس دعا داريم. انشالله مامانايي هم كه ني ني ندارن تا عيد فطر اينده يه ني ني  تو شكمشون يا تو بغلشون داشته باشن . سلام دختر عزيزم .قربون اون شكلت برم .7 ماهگيت مبارك قند عسلم .ديگه كم كم داريم به اخر راه ميرسيم  البته اگه اين مدت باقيمونده هم مثل اين ماههاي گذشته زود بگذره . اينروزا خدا رو هزار مرتبه شكر تو حالت خوبه و بشدت خودتو واسه من لوس ميكني با تكون تكونايي كه ميخوري . وقتي متوجه ميشي كه ذوقت رو دارم و خوشم مياد بيشتر تكون ميخوري . امروز زود از خواب بيدار شدم و بابايي رسوندم ازمايشگاه .واسه ازمايش قند 7 ماهگي و كم خ...
29 مرداد 1391

اولین مسافرت

الهی دورت بگردم مامان امسال خودت داوطلب بودی که بری مسافرت. اخه من یه هفته قبل از عید متوجه وجود عزیزت شدم .تصمیم داشتیم بریم اهواز خونه ی اقا جون بابایی تو هم که داوطلب بودی و اومدی .بچه خوبی بودی تو راه اذیتم نکردی اما به محض اینکه رسیدیم اذیتات شروع شد و حالت تهوع ازم دور نمیشد .خوب اگه اینا نباشه که نمیشه بهمون گفت مادر؟!!!!!!!!!! خلاصه تو امسال اولین مسافرتتو رفتی اهواز/دیلم/ گناوه و بندر ریگی. با وجود اینکه ٢_٣ ماهی میگذره اما دلم نیومد که ثبتش نکنم. گفتم که واست بمونه قند عسلم. الهی که تا همیشه تنت سالم و دلت خوش تا من و بابایی از شادیت لذت ببریم.عکس کنار ساحل ریگی رو میذارم تا بدونی کنارمون بودی .     ...
25 مرداد 1391

روز مادر

     مادر روزت مبارك                                                    خدا را سپاس كه تمامي كارهاش يه حساب كتابي داره و هر رويدادي كه در زندگي ما اتفاق مي افته بي حكمت نيست. منم جدا از اين لطف و رحمت نبودم و بدون هيچ مشكل و دردسري يه ميوه بهشتي نصيبم شد و الان 2 ماه 26 روزه كه مادر شدم .من يه مادرم و از خدا ميخوام منو انقدر كمك كنه كه بتونم يه فرزند سالم و صالح تربيت كنم...
25 مرداد 1391

دخمل بازيگوش

  دخمل گوگولي من سلام الهي كه ماماني فداي شيطونيات بشه . ديروز خيلي پاهام و كمرم درد ميكرد ،كلافه شده بودم و طوري كه از درد گريه كردم . بابا ماساژم داد تا يه كم ارومتر شدم. ساعت 2 شب بود كه ميخواستم بخوابم ؛فكر كنم تو تازه بيدار شده بودي اخه انقدر بازيگوشي و حركت ميكردي كه من ذوق مرگ شده بودم .تا ساعتهاي 3:30 بود كه تو ناز گلم ورجه وورجه ميكردي طوريكه من خوابم برد و متوجه لالا كردنت نشدم . ايشالله ماماني گلم تنت هميشه سالم باشه  و پر انژي زندگي كني  ؛كه اين بهترين هديه است كه خدا به بابا و مامانا هديه ميده.  عاااااااااااااااااااااااااششششششششششششششقتم دردونم .  دي...
19 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام دردونم ،يكي يه دونم . قربونت برم خوبي ؟رو براه هستي ؟      بيش از نصف راه رو با همديگه طي كرديم ؛ يه 3 ماه ديگه مونده تا بپري تو بغلم و من بتونم جيقرتو بخورم . اين احساس و اين روزها گرچه خيلي شيرين هستن  و من به اميد تو سپري  ميكنمشون اما واقعا داره بهم سخت ميگذره .پا درد و كمر درد كه شبا نميذاره راحت بخوابم درد لگن  حسابي كلافم كرده . گاهي اوقات به خودم ميگم كي تمام ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  اما وقتي يادم به اوايل حاملگي و اون دردهايي كه كشيدم مي افتم اميدوار ميشم و با انرژي بيشتري ادامه ميدم . دلبندم بي جهت نيست كه بهشت زير پاي مادرانه.البته اگه من لايقش باشم. به ...
15 مرداد 1391

هفته 24

سلام ماماناي مهربون . نمازو روزه هاتون قبول .من و دخملم التماس دعا داريم . به لطف خدا و دعاهاي شما منو دخملم هم خوبيم .و انتظار 2 طرفه كلافمون كرده . دخمل قشنگ من فكر كنم بزرگتر شده و فضا واسه تكون خوردنش كمتر . اخه يه 3 روزي هست كه كم تكون ميخوره و منو نگران كرده .البته خدا رو شكر سالمه . اما فكر كنم روزه ميگيره و حال نداره كه تكون بخوره .و بيشتر ميخوابه. به هر حال اين اوضاع ماست . امروز داشتم حساب ميكردم ،البته اگه اشتباه نكنم تو هفته 24 هستم .به اميد خدا 16 هفته ديگه فارغ ميشم و ني ني مياد تو بغلم .الهي كه قربونش برم .     راستي امروز تولد وندا گلي بود و قرار بود ...
14 مرداد 1391

مهماني مامان

جوجوي نازم سلام .جمعه ظهر بابايي از سر كلاس اومد ناهار كه خورديم گفت بريم خونه خاله ميترا و شب برگرديم ساعتهاي 4 بود كه رسيديم خونشون.بابا و دايي رفتن كوه و خاله دست بكار شد واسه من و تو كلم پلو و اش دوغ درست كرد .دستش درد نكنه.بعد از شام بابا خوابش گرفت و موندني شديم .صبح زود بابا برگشتو خاله نذاشت من بيام . با هم رفتيم بازار پارامونت و سينما سعدي. عصر هم با مهسا و زهرا و خاله رفتيم و به سفارش مادر جون يه مانتو و شلوار ولباس دو تا شال و روسري حاملگي واسه ماماني بخاطر تو خريديم . مادر جون پا درد داشت نتونست بياد. فردا هم اونجا بودم كه طرفهاي ظهر دايي جون و زندايي و هلن جون اومدن واسه ناهار خونه خاله.عصر هم همگي به اتفاق هم رفتيم خون...
14 مرداد 1391

خوشحال و منتظر

سلام وروجك ماماني خوشملكم خوبي ؟چرا مامانو انقدر منتظر لگد زدن و تكون خوردن ميذاري؟ ميخواي يكباره سوپريزم كني؟ديشب خونه عمه جون نسترن دعوت بوديم از مكه اومده بودن . تو هم حسابي گرسنه بودي اخه از صبحش ماماني حالش خوب نبود و نتونسته بود چيزي بخوره اما ديشب با شكم سير خوابيدي .نوش جونت باشه عزيزم.راستي امروز قراره دايي قاسم جون بعد از حدودا يك ماه بياد منكه خيلي خوشحالم و واسه ديدنش بي تابي ميكنم.                                         &nb...
14 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام دردونه مامان خوبی عزیزم مامان اذیتت نمیکنه؟دیشب رفتیم خونه خاله جون صدف .نمیدونی این وندای جیگری چه بلایی شده وچه کارایی میکنه الهی تو هم زودتر بیای تا شاهد بازی وبا هم بودنتون باشم .بهش که غذا میدادم لذت میبردم.به طبع ذوق کردن و خوشحالی من رو تو هم تاثیر گذاشته.الهی همیشه سالم و شاد بمونی فرشته ی مامان                                                    ...
14 مرداد 1391

بدون عنوان

ديروز صبح مادر با صداي تلفن از خواب بيدارم كرد و واسه ناهار دعوتمون گرفت.بعد از قطع كردن شروع كردم به حمالي ،اخه بعد از 2 روزي كه خونه نبودم بابا جوني خونه رو خيلي بهم ريخته كرده بود.بالاخره ساعت 11 بود كه زدم بيرون و رفتم خونه مادر ،بعد از من دايي و خاله سميه و اقا جون هم اومدن.ناهار خورديمو كلي غيبت كرديم .ساعت هاي 6 بود كه با مادر رفتيم طلا فروشي و طبق اداب و رسوم مادر واسم گردنبند حاملگي خريد؛ دستش درد نكنه (وقتي اورد عكسشو ميذارم).برگشتيم ،همگي دور هم بوديم خيلي هم خوش گذشت شام خورديم و اومديم خونه و لالاييديم   تو خيابون كه بوديم فروشنده منو سونو كرد و گفت كه ني نيت يه گل پسره موش موشكم دوست دارم ...
14 مرداد 1391